از کعبه گشاده گردد این در

خلاصه ای از شعر اصلی 

--------------------------------------- 

از کعبه گشاده گردد این در

 

چون رایت عشق آن جهان گیر      شد چون مه لیلی آسمان گیر

 

برداشته دل ز کار او بخت      درماند پدر به کار او سخت

 

خویشان همه در نیاز با او      هر یک شده چاره ساز با او

 

بیچارگی ورا چو دیدند      در چاره گری زبان کشیدند

 

گفتند به اتفاق یک سر      کز کعبه گشاده گردد این در

 

حاجت گه جمله ی جهان اوست      محراب زمین و آسمان اوست

 

چون موسم حج رسید،برخاست      اشتر طلبید و محمل آراست

 

فرزند عزیز را به صد جهد      بنشاند چو ماه در یکی مهد

 

آمد سوی کعبه،سینه پر جوش      چون کعبه نهاد حلقه در گوش

 

گفت ای پسر این نه جای بازی است      بشتاب که جای چاره سازی است

 

گو،یا رب از این گزاف کاری      توفیق دهم به رستگاری

 

دریاب که مبتلای عشقم      آزاد کن از بلای عشقم

 

مجنون چو حدیث عشق بشنید      اول بگریست و پس بخندید

 

از جای چو  مار  حلقه برجست      در حلقه ی زلف کعبه زد دست

 

می گفت،گرفته حلقه در بر      کامروز منم چو حلقه بر در

 

گویند ز عشق کن جدایی      این نیست طریق آشنایی

 

پرورده ی عشق شد سرشتم      جز عشق مباد سرنوشتم

 

یا رب به خدایی خداییت      وان گه به کمال پادشاییت

 

کز عشق به غایتی رسانم      کاو  ماند اگر چه من نمانم

 

گر چه ز شراب عشق مستم      عاشق تر از این کنم که هستم

 

از عمر من آنچه هست برجای      بستان و به عمر لیلی افزای

 

میداشت پدر به سوی او گوش      کاین قصه شنید،گشت خاموش

 

دانست که دل،اسیر دارد      دردی نه دواپذیر دارد

کوچه

کــوچـــه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-        ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینه ی عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

نکاتی برای صمیمیت در زندگی

نکاتی برای صمیمیت در زندگی برای آقایان و خانم ها (خلاصه ای از نظرات یک پزشک روانشناس  ) 

http://www.4shared.com/file/4_CcgQSA/nokati_baraye_samimiat_dar_zen.html

تاسیس وبلاگ

تاسیس وبلاگ شخصی محمد رضا فتوح آبادی