یاداشتهایی ازشهید محمد فتوح آبادی

یادداشتهایی از دفتر خاطرات شهید محمد فتوح آبادی ...

می خواستم بنویسم که ای محمد تاحال چه کرده ای وازحال به بعد چه خواهی کرد .می خواستم بنویسم که شاید اگر می دانستم که دراین دنیا چه می گذرد چقدر ریا ودورویی وچاپلوسی ودورنگی وتزویر و... وجوددارد واگر اختیارم باخودم بودپابه این دنیا نمی گذاشتم ولی چه کنم؟حال که به این دنیا آمده ام وبه این سن رسیده ام باید چه بکنم نمی خواستم بنویسم که آیا برای این زندگی سزاواراست این همه دورویی وپستی ورذالت وچاپلوسی وتملق گویی و...راتحمل کرد؟می خواستم بنویسم که ای محمد خود نمی مانی آنچه می ماند عملت وعملکردت دراین کره خاکی است ...مادرم تعریف می کرد تا 24 ساعت بعد ازدنیا آمدنم گریه می کردی شاید اعتراضی بود به دنیا آمدنم وشاید تعجیلی باشد برای ازدنیا رفتنم .مرگ هرلحظه درکمین است ولی مهم این است که زندگی من ویامرگ من درزندگی دیگران چه تاثیری داشته باشد ؟...ای ماه امشب به چهره ات نگریستم ولی نورت راتار دیدم چون لایه ای آب زلال وشور مانع کامل دیدنم می شد ای ماه فکر کردم ...فکرکردم از آنجا چه می بینی !به کجاها نور می پاشی به بدنهای تکه تکه سربازان درخوزستان  به قبرهای شهدا به هیکل پاک وگلگون وخونین  جوانان خونین شهر به پرافتخاران جنوب وبه من پرازننگ ... ای ماه چه می بینی چه فداکاریها را وچه پستیها راتماشا می کنی آیا تودیدی که درجنوب ایران دردل تاریک شب چه می گذرد وچه چیزهایی جان می گیرد... ای ماه از آن بالا چه می بینی هیکلهایی که که سند افتخار کشورند ویاهیکلهایی که ...چه کسانی وچه چیزهایی رامی بینی حماسه ویئتنام وجان باختن ویت گنگ درعصر حاضروحماسه کربلا وجان باختن اصحاب حسین (ع) چه دیده ای وچه می بینی وچه ها خواهی دید ؟

ای ماه چه دیده ای که درتاریخ بماند !چه می بینی که درآسمان جاوید بماند ولی امیدوارم ببینی سربلندی اسلام را ببینی سربلندی ایران را ببینی افتخار ایران اسلامی را ببینی کشوری تنها درجهان که به هیچ ابرقدرتی تکیه ندارد به جز تکیه به خدا وخلق محرومش ،امیدوارم ببینی،امیدوارم ببینی که من هم عمری نداشته باشم وبرای دین ووطنم بمیرم وچه پرافتخارتر که شهید بشوم ننگ ونفرینم برعمر پرذلت ننگ ونفرین برعمری که مرگ جوانان راببینی وککت هم نگزد. خدایا آرزویم رابرآورده ساز...

از کعبه گشاده گردد این در

خلاصه ای از شعر اصلی 

--------------------------------------- 

از کعبه گشاده گردد این در

 

چون رایت عشق آن جهان گیر      شد چون مه لیلی آسمان گیر

 

برداشته دل ز کار او بخت      درماند پدر به کار او سخت

 

خویشان همه در نیاز با او      هر یک شده چاره ساز با او

 

بیچارگی ورا چو دیدند      در چاره گری زبان کشیدند

 

گفتند به اتفاق یک سر      کز کعبه گشاده گردد این در

 

حاجت گه جمله ی جهان اوست      محراب زمین و آسمان اوست

 

چون موسم حج رسید،برخاست      اشتر طلبید و محمل آراست

 

فرزند عزیز را به صد جهد      بنشاند چو ماه در یکی مهد

 

آمد سوی کعبه،سینه پر جوش      چون کعبه نهاد حلقه در گوش

 

گفت ای پسر این نه جای بازی است      بشتاب که جای چاره سازی است

 

گو،یا رب از این گزاف کاری      توفیق دهم به رستگاری

 

دریاب که مبتلای عشقم      آزاد کن از بلای عشقم

 

مجنون چو حدیث عشق بشنید      اول بگریست و پس بخندید

 

از جای چو  مار  حلقه برجست      در حلقه ی زلف کعبه زد دست

 

می گفت،گرفته حلقه در بر      کامروز منم چو حلقه بر در

 

گویند ز عشق کن جدایی      این نیست طریق آشنایی

 

پرورده ی عشق شد سرشتم      جز عشق مباد سرنوشتم

 

یا رب به خدایی خداییت      وان گه به کمال پادشاییت

 

کز عشق به غایتی رسانم      کاو  ماند اگر چه من نمانم

 

گر چه ز شراب عشق مستم      عاشق تر از این کنم که هستم

 

از عمر من آنچه هست برجای      بستان و به عمر لیلی افزای

 

میداشت پدر به سوی او گوش      کاین قصه شنید،گشت خاموش

 

دانست که دل،اسیر دارد      دردی نه دواپذیر دارد

کوچه

کــوچـــه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-        ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینه ی عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

نکاتی برای صمیمیت در زندگی

نکاتی برای صمیمیت در زندگی برای آقایان و خانم ها (خلاصه ای از نظرات یک پزشک روانشناس  ) 

http://www.4shared.com/file/4_CcgQSA/nokati_baraye_samimiat_dar_zen.html

تاسیس وبلاگ

تاسیس وبلاگ شخصی محمد رضا فتوح آبادی